دلنوشته
یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم بی تو چه کنم پیش عشق ای زیبا زیبا خیلی کوچیکه دنیا دنیا با یاد توام هرجا هرجا ترکت نکنم سلطان قلبم تو هستی تو هستی دروازه های دلم را شکستی پیمان یاری به قلبم تو بستی با من پیوستی یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم بی تو چه کنم پیش عشق ای زیبا زیبا خیلی کوچیکه دنیا دنیا با یاد توام هرجا هرجا ترکت نکنم سلطان قلبم تو هستی تو هستی دروازه های دلم را شکستی پیمان یاری به قلبم تو بستی با من پیوستی اکنون اگر از تو دورم به هر جا بر یار دیگر نبندم دلم را سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا دیشَب خــــــدا آروم صِدام زردو گفــــــت : خــــــــــــوابــــــــــــــــی!؟ عِشــــــقِت داره امشــَــــب قربون یِکــــی دیـــــــگـــــہِ میــــــره ! داره بہ یکی دیگـــــــہِ میگـــــــہِ دوستــــت دارَم!! اون وقت تو راحــــــت خوابیــــــدی؟ لبــــــخنــــــدی زدَم و گفتـــَـــم : خـــــٌدا انگار تو خوابــــــــــی خَـــبر از رَســــــم دنیــــــای خودِتَم نَداری ! خیلے بده خونوادت دارن میخندن ... اما تو یهہ گوشہ نشستے و غرق اونے هستےکه دوست ندارہ... امشبـ میخوامـ از آرزوهامـ بنویسمـ به نام خـــٌدا ؛ مــــــــــــــَـــــــــرگ تـــــــَـــــمآم :) :) :) :) پسری عاشق دختری نابینا میشه هرروز وقتی به دیدارش میرفت دختره میگفت اگه چشام میدید بهترین گلهای دنیا رو برات میچیدم شبانه روز نگات میکردم لباست خودم انتخاب میکردم تورو خوشبخت ترین مردعالم میکردم بعد مدتی یکی پیداشد چشماشو هدیه داد به دختره اولین بار که پسر رودید فهمید پسر نابیناست گفت عمری خودم نابینا بودم نمیتونم با یه نا بینا زندگی کنم خواست که پسر رو ترک کنه پسر ه تنها یک جمله گفت #هرجا رفتی مواظب چشمام باش خستــه ام … از صبوری خستـــه ام … از فریــادها?? که در گلویـــم خفـه ماند … از اشــک هایی که قـاه قـاه خنـــده شد … و از حـــرف هایی که زنده به گـــور گشت در گــورستان دلم آســان نیست در پس خـــنده های مصــنوعی گریــه های دلت را ، در بی پنـــاهیت در پشت هـــزاران دروغ پنهـــاکنی این روزهــا معنی را از زندگـــی حذف کــرده ام … برایــم فرق نمـــی کند روزهایـــم را چگونــه قربانـی کنم قلب زیبا روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟ مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است. پیر مرد گفت : درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود. لیلی بنشین خاطره ها را رو کن لب وا کن و با واژه بزن جادو کن لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست بعد از من و جان کندن نوبت توست لیلی مگذار از دم خود دود شوم لیلی مپسند این همه نابود شوم در خانه ی من پنجر ها میمیرند بر زیر و بم باغ قلم میگیرند این پنجره تصویر خیالی دارد در خانه ی مرگ توالی دارد در خانه ی من سقف فرو ریختنی است... من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بکند من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی میبینم که دعاهای نخستین بشر را ترک کرد ابر ها رفتند،یک هوای صاف،یک گنجشک،یک پرواز دشمنان من کجا هستند فکر میکردم در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد در گشودم قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من آب را با آسمان خوردم... سلام حال همه ما خوب است ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است...
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |