دلنوشته
این روزها زیــــــــادی ساکت شــــــــــده ام ، نمی دانــــــم چـــــــرا حرفــــــــهایم، به جـــــــــــــای گلو از چشمهایم بیرون می آیند… کودکی7ساله مادرش را برد بیمارستان دکتر گفت :مادرت میمیرد! بچه گفت :کی؟ دکتر گفت :پاییز ! بچه گفت :پاییز کی هست؟؟ گفت وقتی که برگها میریزند.. بچه آمد خانه نخ وسوزن برداشت رفت تا تمام برگهای شهر را به درختان بدوزد....!!! این است عاشقی... بسلامتی اون زندانی ک به مادرش گفت قراره فردا برای چند روز از زندان ازاد بشم مادر میخوام فرار کنم ازین مملکت ،،،،گذشت سالها!نه زنگی زد نه ازش خبری اومد،،،،!مادرش تو دله خودش گفت حیف چند سال زحمتم ببین چند ساله یه خبری از ما نمیگیره،،،،!!! همون روزا ک مادر دل تنگ پسرش شده بود رفت پیش رییس زندان و گفت این مشخصات پسرمه ببین چند سال از زندان رفته یا نه؟!؟!رییس زندان نگاهی به شناسنامش کرد و گفت این زندانی 7 سال پیش اعدام شده،،،،!!!مادرش بغض کرد و گفت شاید اشتباه میکنید،،،، رییس زندان گفت نه مادر جان این تنها زندانی ک هیچوقت از یادم نمیره ...هیچکس نیومد جنازشو تحویل بگیره...مأمورای شهرداری خاکش کردن برگردیم به زمان هاى قدیم؛ به ما تکنولوژى نیامده جانم... برایت نامه مینوسم! از مبدأ معلوم، به مقصدِ نا معلوم... عزیزِ جانم؛ سلام کلام را کوتاه میکنم! ملالى نیست جز دلتنگى هاى هر شب و مرورِ تمامِ خاطراتى که اى کاش از ذهنَت پاک نشده باشد! همین! دلتنگِ "تو"، "من" استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد. یِ روزی دنیا خوب بودُ آروم بود واسه زندگی همه چی آسون بود هرکی کارشُ می کرد، حالشُ می برد تکلیف روزاش معلوم بود یکی اومد گفت: حالش بده قلبشُ انگاری طوفان زده یکیُ میخواد اسمش لیلیِ آره درسته مجنون بود داد می زد می گفت وضعش بده آخه اگه لیلی جوابش رو نده میمیره داغون میشه همه گفتن: پاشو واسه مرد این کارا بده زیرِ لب هی میگفت: لیلی اگه نداشت به من هیچ میلی ظرفمو شیکوند چرا ظرف منو ای وای لیلی ، آخ لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی آی لیلی از اون روزا گذشت و مجنون غم کشید از اون گذشت و نوبت به من رسید هی ترسیدم آخرم اومد بلای لیلی سرم اومد با خودم میگفتم مجنون کجا من کجا عشق بازیه بابا من کجا زن کجا هی من کردم سرم اومد ریغه رحمت تا آخرم اومد این سِری لیلی با گونه های پروتزی بوی عطرو کلمات فانتزی منه احمقم مجنون و شیدا واسه عشقش مور مورُ گِز گِزی هرچی میگفت میگفتم ای جونم بشی با خودش می گفت بذار دیوونم بشی یه کاری کنم رَبتو یاد کنی بفهمی لیلی کیه بری فریاد کنی تا دنیا دنیاست لیلی همینه مجنون بزرگ ترین احمق زمینه لیلیِ منم رفت این قصه تکرار شد الهی این لیلی خیر نبینه تا دنیا دنیاست لیلی همینه مجنون بزرگ ترین احمق زمینه لیلیِ منم رفت این قصه تکرار شد الهی این لیلی خیر نبینه آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی آی لیلی سالها بعد وقتی دیگر سروسامان گرفته ای، وقتی همسرِ یک زن و پدرِ یک فرزند شده ای ... شاید دخترت یک روز در سنِ نوجوانی اش از تو بخواهد برایش کتابی بخری که داستان های ساده و غم انگیزی داشته باشد؛ و هی اصرار،اصرار،اصرار.... نمیدانم پدرِ خوبی هستی؟ مَرحمِ دخترت هستی؟یا نه...ولی شاید با اصرارِ زیاد راضی بشوی برایش آن کتاب را تهیه کنی... وقتی با دخترت به کتاب فروشی میروی ناگهان دخترت بیاید یک کتاب در دستش باشد و بگوید پدرجان من این کتاب را میخواهم...و تو نگاهی به کتاب بیندازی...با دیدنِ اسمم بر روی جلدِ کتاب لرزی بیوفتد به جانت... تعجب دارد؟؟؟بله که دارد... حتما برای توجیهِ خودت میگویی هرکسی از راه رسید برای خودش کتابی چاپ کرد... اما دخترت که اصرار میکند همین را بخری برایش زبانت را لال میکند و قدرتِ بیانِ کلمات را از دست میدهی... بالاجبار برایش میخری... وقتی یک شب اتفاقی از درِ اتاقِ دخترت رد میشوی صدای هق هقَش کلافه ات میکند اما بر روی منطقِ همیشگی ات ترجیح میدهی وارد اتاق نشوی... شبِ روز بعد هم با این صدا مواجه میشوی،دیگر تاب نمی اوری و واردِ اتاق میشوی... -باباجون چته؟چرا گریه میکنی؟ و اون محتوا و موضوعِ داستان را به تو نشان دهد... محتوا چه بود؟ (تقاصِ اشکهای دختری معصوم) یعنی باید باور کنم که با دیدنِ این محتوا اشک در چشمهایت جمع شده؟ اما دیگر دیر است... تو چه میدانستی روزی تنها مُسکنِ قلبِ دخترِنوجوانت من باشم...چه میدانستی روزی دخترت با داستان های من اشک بریزد... کاش بداند نامردِ قصه ام پدرش است... تبریک میگویم اشکهای دخترت را... تبریک بگو موفقیتِ هر روزم را... خدایـــــــــــــــــــا..... زندگی ام مانند حرف"" پسر بچه"" ایــــــــست... که گریـــــــــــه کنان به مادرش مــــی گــــــفت : هـــــــــم "میزنی" ! هــــــــــم "میگی" گریــــــه نکن؟! لَجَــــم بِگیـــــرِه دُنیـــاتو لَجَــن میگیـــرِه به سلامتی دختری که شب عروسی عشقش رفت پشت ماشین عروس وکادوشو گذاشت ورفت.....وقتی پسر کادو رو باز کرد دیدکه جلد قرآنه که تو صفحه اولش نوشته بود(این همون کتابیه که وقتی داشتی بهم دست میزدی بهش قسم خوردی که تا اخرش پام وایسی این باشه بدرقه راهت.......)
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |