سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته

بخون خیلی قشنگہ

دختر:سلام 
پسر:سلام عشقم خوبـی؟
دختر:نہ
 پسر:چرا عشقم کی اذیتت کردھ...
دختر:هیچی ولش کن 
پسر:بگو ببینم چی شدھ؟
دختر:بہ پسره بعد مدرسه میاد اذیتم میکنہ
پسر:چی؟؟؟؟؟؟فردا درستش میکنم

فردای اونروز پسر رفت در مدرسه عشقشو وقتی تعطیل شدن دید دوتا پسر افتادن دنبال عشقشو همش پشت سرش تیکه میندازن عشقش.
یه لحظه خون جلو چشمشو گرفتو رفت پسرارو برد تو کوچه و انقد عصبانی بود ک نفهمید چیشد و تا به خودش اومد دید پسره تو کوچه پهن شده و خون اطرافش جمع شده تازه فهمید ک چ غلطی کرده و پسررو با چاقو کشته بود 
وقتی فرستادنش زندان فقط منتظر این بود ک عشقش بیاد ملاقاتش ولی ماه ها و سال ها گذشت و عشقش رو ندید.
یه روز صبح وقتی از خواب بلند شد دید چند تا سرباز بالای سرش ایستادن.پسر فهمید ک میخوان اعدامش کنن.
وقتی اونروز پسر رو وارد انفرادی کردن گفت میشه یه کار برام انجام بدین؟
سرباز گفت چیه؟
پسر:فردا ک خواستید اعدامم کنید به عشقم بگید بیاد لحظه مرگمو تماشا کنه
پسر اونشب تا صبح ب هیچ چیز بجز صورت زیبای عشقش فکر نمیکرد.
ساعت پنج صبح:
پسر رو وقتی وارد حیاط زندان کردن پسر یهو رنگش عوض شد...
سر جاش ایستادو اشک از چشماش سرازیر شد
 وقتی کہ دید عشقش دستش تو دستای یہ نفر دیگستو اومدن تماشای اعدام پسر...

نوشته شده در جمعه 95/12/27ساعت 8:59 صبح توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

 

پست ی دختره بود خیلی حال کردم بخونید قشنگه هیییییییییییی پسرحواست هس؟؟؟؟دلم برا مردبودنت تنگ شده حالم ازنربودنت داره بهم میخوره، ی زمانی بایه اخم شیرین دوس داشتنی میگفتی بیرون نریاااااا الان میگی بپیچون خونروبزن بیرون میگفتی چادرسرت کنی هااااا میای بیرون،الان میگی ساپورت بپوش اندامت قشنگه حیفه… زنگ که میزدم پیش دوستات بودی قطع میکردی تنهامیشدی زنگ میزدی که دوستات صدامو نشنون،الان پیششون میزنی رو اسپیکرومیدی باتک تکشون بحرفم…. منوباهاشون بیرون میبری میگی راحت باش باهاشون،میگفتی خانومم دس به ابروهات نمیزنی هااا تاوقت ازدواجمون الان میگی قشنگ گرفتی بیامال منم بگیر…. میگی مانتوکوتاهو روشن بپوش ست کن….جلودوستام قشنگ جلوه کن… چرادیگه وقتی لایک پسرارو زیرپستام میبینی کامنت نمیذاری توفقط مال منی…. دلم براصدای مردونت لک زده نه عجقم وعسیسمت ….. دخترشدنت مبارک ولی من به مردبودنت نیازدارم..تف به ذات هرچی نامرده!!

 

 


نوشته شده در دوشنبه 95/12/16ساعت 6:19 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

برگردیم به زمان هاى قدیم؛

 

به ما تکنولوژى نیامده جانم...

برایت نامه مینوسم!

از مبدأ معلوم،

به مقصدِ نا معلوم...

عزیزِ جانم؛

سلام

کلام را کوتاه میکنم!

ملالى نیست جز دلتنگى هاى هر شب و

مرورِ تمامِ خاطراتى که اى کاش از ذهنَت پاک نشده باشد!

همین!

دلتنگِ "تو"،

"من"


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:45 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بہ سلامتے دختری کہ 

از عشقش پرسید: کجایـے؟

پسرگفت: تو قلبتم...??

پسر ازش پرسید: تو کجایـے؟

دختر گفت: پشت سرتم،دستشو ول کن لعنتـی...:)?


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:43 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

رفتَم قبرِستان و اَز اَهالی آنجا 

پُرســـــــیدَم 

 

مَدارکِ لازِم

 بَراے مُردَن چیست؟؟

 

 یِکے گُفت اَگَر جَـــــــوانے زود آمدے •

 

دیگَری گُفت اَگَر پیری دیر آمَدی •

 

گُفتَم عــــــــاشِقَ کسی شدم او

عــــــــاشِقَم نبود

 

گُفتَند؛         

 \"\"بِدونِ مَدرک  خــــــــــوش آمَدی

 


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:42 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بعضی وقت ها

بعضی آدمها بدون در زدن وارد زندگیت میشن ...

اونقدر خوبن که چشم باز می کنی

می بینی یه فصلی از زندگیت شدن ...

باهات آفتابی میشن ...

هر وقت هم دلت ابری شد و گرفت ،

دل اونها هم میگیره ...

بدون اینکه بفهمی فقط دوسشو ن داری

اونقدر بودنشون تو لحظه هات پررنگه

که دوست داری

تمام عاشقانه هاتو براشون بنویسی

و اونا هیچوقت تکراری نمی شن ...

هیچوقت ...

مثل ِ#تو??


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:38 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بخون خیلی قشنگہ

دختر:سلام 

پسر:سلام عشقم خوبـی؟

دختر:نہ

 پسر:چرا عشقم کی اذیتت کردھ...

دختر:هیچی ولش کن 

پسر:بگو ببینم چی شدھ؟

دختر:بہ پسره بعد مدرسه میاد اذیتم میکنہ

پسر:چی؟؟؟؟؟؟فردا درستش میکنم

 

 

فردای اونروز پسر رفت در مدرسه عشقشو وقتی تعطیل شدن دید دوتا پسر افتادن دنبال عشقشو همش پشت سرش تیکه میندازن عشقش.

 

یه لحظه خون جلو چشمشو گرفتو رفت پسرارو برد تو کوچه و انقد عصبانی بود ک نفهمید چیشد و تا به خودش اومد دید پسره تو کوچه پهن شده و خون اطرافش جمع شده تازه فهمید ک چ غلطی کرده و پسررو با چاقو کشته بود 

وقتی فرستادنش زندان فقط منتظر این بود ک عشقش بیاد ملاقاتش ولی ماه ها و سال ها گذشت و عشقش رو ندید.

یه روز صبح وقتی از خواب بلند شد دید چند تا سرباز بالای سرش ایستادن.پسر فهمید ک میخوان اعدامش کنن.

وقتی اونروز پسر رو وارد انفرادی کردن گفت میشه یه کار برام انجام بدین؟

سرباز گفت چیه؟

پسر:فردا ک خواستید اعدامم کنید به عشقم بگید بیاد لحظه مرگمو تماشا کنه

پسر اونشب تا صبح ب هیچ چیز بجز صورت زیبای عشقش فکر نمیکرد.

ساعت پنج صبح:

پسر رو وقتی وارد حیاط زندان کردن پسر یهو رنگش عوض شد...

سر جاش ایستادو اشک از چشماش سرازیر شد

 

 وقتی کہ دید عشقش دستش تو دستای یہ نفر دیگستو اومدن تماشای اعدام پسر...??


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:34 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

این روزها زیــــــــادی ساکت شــــــــــده ام ،

 

نمی دانــــــم چـــــــرا حرفــــــــهایم،

 

به جـــــــــــــای گلو

 

از چشمهایم بیرون می آیند…

 

 

 

 

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/delneveshtehayetanha/be8ec96b45e12faad3b4c013ba6bb6c8.jpg


نوشته شده در دوشنبه 95/12/9ساعت 7:9 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

کودکی7ساله مادرش را برد بیمارستان

دکتر گفت :مادرت میمیرد!

 بچه گفت :کی؟

 دکتر گفت :پاییز !

 بچه گفت :پاییز کی هست؟؟

 گفت وقتی که برگها میریزند.. 

بچه آمد خانه نخ وسوزن برداشت

 رفت تا تمام برگهای شهر را 

به درختان بدوزد....!!!

این است عاشقی...


نوشته شده در دوشنبه 95/12/9ساعت 7:4 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بسلامتی اون زندانی ک به مادرش گفت قراره فردا برای چند روز از زندان ازاد بشم مادر میخوام فرار کنم ازین مملکت ،،،،گذشت سالها!نه زنگی زد نه ازش خبری اومد،،،،!مادرش تو دله خودش گفت حیف چند سال زحمتم ببین چند ساله یه خبری از ما نمیگیره،،،،!!!

همون روزا ک مادر دل تنگ پسرش شده بود رفت پیش رییس زندان و گفت این مشخصات پسرمه ببین چند سال از زندان رفته یا نه؟!؟!رییس زندان نگاهی به شناسنامش کرد و گفت این زندانی 7 سال پیش اعدام شده،،،،!!!مادرش بغض کرد و گفت شاید اشتباه میکنید،،،، رییس زندان گفت نه مادر جان این تنها زندانی ک هیچوقت از یادم نمیره ...هیچکس نیومد جنازشو تحویل بگیره...مأمورای شهرداری خاکش کردن


نوشته شده در دوشنبه 95/12/9ساعت 7:3 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |
   1   2      >
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت