دلنوشته
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام! شبیه غمی ... و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام... روی این پله ها غمی، تنها، نشست... "دوست داشتنت " بزرگترین نعمت دنیاست... مرا شاد می کند و لبخند را به دنیایم هدیه می کند... حتی این روز ها گاهی پرواز می کنم... من این"دوست داشتن" را بیشتر از هر چیز در این دنیا"دوست دارم " منو اهسته بغل کرد... توی دستای ظریفش... انگاری بود همه دنیام... توی آغوش لطیفش... یه صدای آشنایی... توی نور نصفه نیمه... می گفت ای وای این عروسک... مال وقت بچگیمه... می نویسم نامه و روزی از اینجا می روم با خیال او ولی! تنهای تنها می روم... در جوابم شاید او حتی نگوید کیستی... شاید او حتی بگوید لایق من نیستی... می نویسم: من که عمری با خیالت زیستم! گاهی از من یاد کن حالا که دیگر نیستم... چشم در راهم به روی بام ایوانی که نیست... چتر دل واکرده ام در زیر بارانی که نیست... می شمارم نیست های بی شماری را که هست... لابه لای هست های بس فراوانی که نیست... شاملو می گوید: "بترس از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی، او تمام حرفهایش را جای تو به خدا زد " و خدا خوب گوش می کند! و خوب تر یادش می ماند... خواهد رسید روزی که تمام حرفهای او را سرت فریاد خواهد کشید... و تو آن روز درک خواهی کردکه! چرا گفتند: "دنیا دار مکافات است." و رفتــــــ تا لبـــــــ هیچ... و پشتــــــ حوصله ی نور ها دراز کشید... و هیچ فکر نکرد! که میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها مانده ایم!!! و رفتــــــ تا لبـــــــ هیچ... و پشتــــــ حوصله ی نور ها دراز کشید... و هیچ فکر نکرد! که میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها مانده ایم!!! و در آینه نفس کشنده سراب تصویر تو را در هر گام زنده تر یافتم در چشمانم چه تابش ها که نریخت و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت آمدم تا تو را بویم و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی به پاس این همه راهی که آمدم... غمگینم مثل حس نقاشی که معشوقه اش کوراست...
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |