دلنوشته
به سلامتی هر کس که درونش داره میسوزه اما ترجیح میده لبهاشو بدوزه… . قرار بود بمانم تا ابد تورا دختر خانوم مینامند . مضمونی که جذابیتش نفسگیر است… دنیای دخترانه تو نه با شمع و عروسک معنا پیدا میکند و نه با اشک و افسون. اما تمام اینها را هم در برمیگیرد… تو نه ضعیفی و نه ناتوان، چرا که خداوند تو را بدون خشونت و زورِ بازو میپسندد. اشک ریختن قدرت تو نیست، قدرت روح توست . بعضــی شب هـا حـال عجیبــی دارم... یــه دلتنگــی یــه بغـض یـه دلـواپسـی بـزرگ نـه بخـاطـر اینکـه تنهـام... نـه... بـه خـاطـر اینـکـه بـریـدم حتـی از خـودم.. نفرین به جاده ها نکن، تقصیر جاده نیست عزیز روی بغض خیس پنجره ، اینجوری اشکاتو نریز به دور و ور نگاه نکن ، قحطی مهربونیه حال کبوتر و نپرس ، بدجور بالش خونیه نفرین به اسمون نکن ، تقصیر اسمون چیه؟؟؟ بین تموم ادما درد من و تو یکیه اشکاتو پاک کن همسفر گاهی باید بازی رو باخت........ بعد از این عشق به هر عشق جهان میخندم هرکه ارد سخن از عشق به میان میخندم من از ان پس که یارم رفت به هوس بازی این بی خبران میخندم خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتراست کارمن از گریه گذشته به ان میخندم دیشب با خدا دعوایم شد فکر میکردم که دیگر دوستم ندارد رفتم گوشه ای و چند قطره اشک ریختم تا اینکه خوابم برد..... صبح که بیدار شدم مادرم گفت ....نمیدانی از دیشب چقدر باران امد ...... دختــــــــــر کــه بـاشــی هـــزار بــار هــم کــه بگـویــد : دوستـــــــــــــــــــــ ت دارد ! بـازهــم خواهــی پـرســـی : دوستــــــــــــــــم داری ؟ و تـه دلـــــــــت همیشــه خواهــد لــرزیـد ! دختــر کــه بـاشــی هــرچقــدرهــم کـه زیبــــا بـاشــی نگــران زیبـــاترهایــی میشــوی کـه شایــد عاشــقش شوند ! هــر وقت کــه صدایت میکنــد : خوشـــــــــگلم خــدا را شکــر میکنــی کــه درچشمــان او زیبایــی ! دســـــــت خـودت نیسـت دختــــــــــر کــه بـاشــی همـــه ی دیوانــــــــگی هــای عالــم را بـــــــــلدی . تاریک کوچههای مرا آفتاب کن با داغهای تازه، دلم را مجاب کن ابری غریب در دل من رخنه کرده است بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کن ای تیغ سرخ زخم، کجا میروی چنین محض رضای عشق، مرا انتخاب کن ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهادهایم لطفی اگر نمیکنی، اینک عتاب کن سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری چه قصهی محقری، چه اول و چه آخری ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایهها هستیم سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود نمیدیدیم و میرفتیم، هزاران سایه با ما بود سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی در آن هنگامهی تردید، در آن بنبست بیامید در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |