دلنوشته
سالها بعد وقتی دیگر سروسامان گرفته ای، وقتی همسرِ یک زن و پدرِ یک فرزند شده ای ... شاید دخترت یک روز در سنِ نوجوانی اش از تو بخواهد برایش کتابی بخری که داستان های ساده و غم انگیزی داشته باشد؛ و هی اصرار،اصرار،اصرار.... نمیدانم پدرِ خوبی هستی؟ مَرحمِ دخترت هستی؟یا نه...ولی شاید با اصرارِ زیاد راضی بشوی برایش آن کتاب را تهیه کنی... وقتی با دخترت به کتاب فروشی میروی ناگهان دخترت بیاید یک کتاب در دستش باشد و بگوید پدرجان من این کتاب را میخواهم...و تو نگاهی به کتاب بیندازی...با دیدنِ اسمم بر روی جلدِ کتاب لرزی بیوفتد به جانت... تعجب دارد؟؟؟بله که دارد... حتما برای توجیهِ خودت میگویی هرکسی از راه رسید برای خودش کتابی چاپ کرد... اما دخترت که اصرار میکند همین را بخری برایش زبانت را لال میکند و قدرتِ بیانِ کلمات را از دست میدهی... بالاجبار برایش میخری... وقتی یک شب اتفاقی از درِ اتاقِ دخترت رد میشوی صدای هق هقَش کلافه ات میکند اما بر روی منطقِ همیشگی ات ترجیح میدهی وارد اتاق نشوی... شبِ روز بعد هم با این صدا مواجه میشوی،دیگر تاب نمی اوری و واردِ اتاق میشوی... -باباجون چته؟چرا گریه میکنی؟ و اون محتوا و موضوعِ داستان را به تو نشان دهد... محتوا چه بود؟ (تقاصِ اشکهای دختری معصوم) یعنی باید باور کنم که با دیدنِ این محتوا اشک در چشمهایت جمع شده؟ اما دیگر دیر است... تو چه میدانستی روزی تنها مُسکنِ قلبِ دخترِنوجوانت من باشم...چه میدانستی روزی دخترت با داستان های من اشک بریزد... کاش بداند نامردِ قصه ام پدرش است... تبریک میگویم اشکهای دخترت را... تبریک بگو موفقیتِ هر روزم را...
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |