دلنوشته
نشسته بودم رو نیمکت پارک و پاکت سیگارم رو در میآوردم که شروع کنم به کشیدن.... یه نخ از اون پاکت لعنتی رو دراوردم گذاشتم رو لبم... یه پیر مردی اومد کنارم نشست... همین که اومدم سیگار رو روشن کنم،سیگار رو از رو لبم برداشت و انداخت زمین... یه آه بلند کشید و سری تکون داد... گفت:حیف جوونیت نیست داری سیگار میکشی؟؟ گفت داری جوونیتو دود میکنی؟ باز منه پیر مرد رو بگی، دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارم... باز منه پیرمرد رو بگی، دنیا تا میتونسته به من زده تو دیگه چرا جوون؟؟ تو که اول جوونیته... تو دیگه چرا رفتی سمت اون سیگار لعنتی؟؟؟ گفتم: حاجی یه ده دقیقه صبر کن،میرسن گفت:کی ؟؟؟ به تک درخت پارک اشاره کردم گفتم:اونجا رو میبینی،زیر اون درخت یه روز پاتوق همیشگی مون بود میاد با عشقش هر روز اونجا میشینه... ده دقیقه گذشت... طبق معمول اومدن زیر اون درخت نشستن... گفتم: حاجی نگاه کن!!!! الان سبزه ها رو میکنه و میریزه سر عشقش و دلبری و کلی شیطنت میکنه... همین کار رو کرد.... بغض کردم .... گفتم حاجی نگاه کن الان سرش رو میزاره رو سینه عشقش،ولی صورتش رو به صورت عشقش نمیزنه،آخه پوستش حساسه زود زخم میشه... همین کار رو کرد... دیدم پیر مرد بغض کرد... لبم رو گاز گرفتم... چشام پر اشک شد گفتم حاجی نگاه کن ... الان در گوشش میگه:عشقم !!!!نفسم!!!زندگی من....هیچوقت تنهات نمیزارما، نباشی بدون تو میمیرما... همین کار رو کرد.... پیر مرد شروع کرد به گریه کردن... گفتم حاجی... حاجی اشکاتو پاک کن یه چی دیگه بگم گفت: جونم جوون گفتم حاجی الان برمیگرده من رو میبینه اشک تو چشام رو میبینه میگه اه اه سرش رو برمیگردونه... سرش رو برگردوند یه جوری گه انگار حالش از من بهم بخوره سرش رو تکون داد و گفت اه... پیر مرد دستش رو گذاشت رو صورتش و فقط گریه میکرد.... یه دفعه خم شد سیگار رو از رو زمین برداشت گفت: بیا جوون بیا سیگارت رو بکش بیا بگیر غصه های دلت رو دود کن... سیگار رو روشن کردم گفتم: حاجی.... تازه قسمت قشنگ ماجرا مونده حاجی الان جلو چشمای من میبوستش بوسیدش... یه کــام سنگین از سیگار گرفتم و گفتم آخ حااااجی دلـم... آخ حااااااجی دلـم........ ??? هوای یکدیگر را داشته باشیم؛ × دل نشکنیم، قضاوت نکنیم:-) × هنجار های زندگی کسی را مسخره نکنیم:-) × به غم کسی نخندیم:-) × به راحتی از یکدیگر گذر نکنیم:-) × به سادگی آب خوردن به یکدیگر تهمت نزنیم:-) × حریم آبروی دیگران را بدون اجازه وارد نشویم:-) بیقراری ات را چون شهره ای شراب مذاب بریز کف دست من! عزیزکم تو میدانی که سالهاست در این سرزمین بارانی به یک قطره از آه عاشقانه ات محتاجم:-) به نفس هایت... به نفس هایت وقتی اسمم را صدا می کنی! تو میدانی همیشه احتمال زلزله هست ولی زلزله ی نفس های تو دیگر احتمال نیست... سبز آب کبود من ... بیهوده نیست ... بیهوده نیست که بر گسل های دلت خانه ساخته ام!!! از سر اتفاق هم نیست!!! حدیث بی قراری است... و همین حرف ساده که با صدای تو دلم می لرزد... همین که صدایم می کنی ،همه چیز جهان یادم می رود... یادم می رود که جهان روی شانه من است... یادم می رود سر جایم بایستم !!! پابه پا می شوم ! زمین می لرزد... مگر نمی گویند که هر آدمی، یک بار عاشق می شود!؟ پس چرا هر صبح که چشمانت را باز می کنی دل می بازم! هر بار که از کنارم می گذری نفست می کشم باز! چرا هر بار که می خندی در آغوشت در به در می شوم باز! چرا هر بار که تنت را کشف می کنم تکه های لباسم بال در می آورند باز؟! گل قشنگم، برای ستایش تو بهشت جای حقیری است... با همین دستان بی قرار به خدا می رسانمت...:-) گاندی می گوید: بهترین و بدترین آدمها را در بین دینداران دیدم؛ بهترین انها کسانی بودند که میخواستند خودشان به بهشت بروند! و چقدر بی آلایش و پاک بودند! سرشان به کار خودشان بود و بی آزار بودند و بهترین مشوق من به دین بودند... و بدترین آنها کسانی بودند که؛ میخواستند غیر از خودشان بقیه را هم به بهشت ببرند!!! چقدر وحشتناک بود برخورد با آنها! تظاهر و ریا!!! خشونت و توحش در بین آنها موج می زد!!! خدایا ... از به بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت! اما... شکایتم را پس میگیرم!!! من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت! نگاهم به تو باشد! گاهی فراموش می کنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم... معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت... با تو تنهایی معنا ندارد:-) مانده ام تو را نداشتم چه میکردم...! دوستت دارم خدای خوب من...:-) وقتی خدا میخواست تورا بسازد! چه حال خوشی داشت... چه حوصله ای:-) این موها:-) این چشم ها:-) خودت می فهمی... من همه این هارا دوست دارم..
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |