دلنوشته
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟ شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد. یِ روزی دنیا خوب بودُ آروم بود واسه زندگی همه چی آسون بود هرکی کارشُ می کرد، حالشُ می برد تکلیف روزاش معلوم بود یکی اومد گفت: حالش بده قلبشُ انگاری طوفان زده یکیُ میخواد اسمش لیلیِ آره درسته مجنون بود داد می زد می گفت وضعش بده آخه اگه لیلی جوابش رو نده میمیره داغون میشه همه گفتن: پاشو واسه مرد این کارا بده زیرِ لب هی میگفت: لیلی اگه نداشت به من هیچ میلی ظرفمو شیکوند چرا ظرف منو ای وای لیلی ، آخ لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی آی لیلی از اون روزا گذشت و مجنون غم کشید از اون گذشت و نوبت به من رسید هی ترسیدم آخرم اومد بلای لیلی سرم اومد با خودم میگفتم مجنون کجا من کجا عشق بازیه بابا من کجا زن کجا هی من کردم سرم اومد ریغه رحمت تا آخرم اومد این سِری لیلی با گونه های پروتزی بوی عطرو کلمات فانتزی منه احمقم مجنون و شیدا واسه عشقش مور مورُ گِز گِزی هرچی میگفت میگفتم ای جونم بشی با خودش می گفت بذار دیوونم بشی یه کاری کنم رَبتو یاد کنی بفهمی لیلی کیه بری فریاد کنی تا دنیا دنیاست لیلی همینه مجنون بزرگ ترین احمق زمینه لیلیِ منم رفت این قصه تکرار شد الهی این لیلی خیر نبینه تا دنیا دنیاست لیلی همینه مجنون بزرگ ترین احمق زمینه لیلیِ منم رفت این قصه تکرار شد الهی این لیلی خیر نبینه آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی لیلی لیلی آی لیلی آی آی لیلی سالها بعد وقتی دیگر سروسامان گرفته ای، وقتی همسرِ یک زن و پدرِ یک فرزند شده ای ... شاید دخترت یک روز در سنِ نوجوانی اش از تو بخواهد برایش کتابی بخری که داستان های ساده و غم انگیزی داشته باشد؛ و هی اصرار،اصرار،اصرار.... نمیدانم پدرِ خوبی هستی؟ مَرحمِ دخترت هستی؟یا نه...ولی شاید با اصرارِ زیاد راضی بشوی برایش آن کتاب را تهیه کنی... وقتی با دخترت به کتاب فروشی میروی ناگهان دخترت بیاید یک کتاب در دستش باشد و بگوید پدرجان من این کتاب را میخواهم...و تو نگاهی به کتاب بیندازی...با دیدنِ اسمم بر روی جلدِ کتاب لرزی بیوفتد به جانت... تعجب دارد؟؟؟بله که دارد... حتما برای توجیهِ خودت میگویی هرکسی از راه رسید برای خودش کتابی چاپ کرد... اما دخترت که اصرار میکند همین را بخری برایش زبانت را لال میکند و قدرتِ بیانِ کلمات را از دست میدهی... بالاجبار برایش میخری... وقتی یک شب اتفاقی از درِ اتاقِ دخترت رد میشوی صدای هق هقَش کلافه ات میکند اما بر روی منطقِ همیشگی ات ترجیح میدهی وارد اتاق نشوی... شبِ روز بعد هم با این صدا مواجه میشوی،دیگر تاب نمی اوری و واردِ اتاق میشوی... -باباجون چته؟چرا گریه میکنی؟ و اون محتوا و موضوعِ داستان را به تو نشان دهد... محتوا چه بود؟ (تقاصِ اشکهای دختری معصوم) یعنی باید باور کنم که با دیدنِ این محتوا اشک در چشمهایت جمع شده؟ اما دیگر دیر است... تو چه میدانستی روزی تنها مُسکنِ قلبِ دخترِنوجوانت من باشم...چه میدانستی روزی دخترت با داستان های من اشک بریزد... کاش بداند نامردِ قصه ام پدرش است... تبریک میگویم اشکهای دخترت را... تبریک بگو موفقیتِ هر روزم را... لَجَــــم بِگیـــــرِه دُنیـــاتو لَجَــن میگیـــرِه خدایـــــــــــــــــــا..... زندگی ام مانند حرف"" پسر بچه"" ایــــــــست... که گریـــــــــــه کنان به مادرش مــــی گــــــفت : هـــــــــم "میزنی" ! هــــــــــم "میگی" گریــــــه نکن؟! به سلامتی دختری که شب عروسی عشقش رفت پشت ماشین عروس وکادوشو گذاشت ورفت.....وقتی پسر کادو رو باز کرد دیدکه جلد قرآنه که تو صفحه اولش نوشته بود(این همون کتابیه که وقتی داشتی بهم دست میزدی بهش قسم خوردی که تا اخرش پام وایسی این باشه بدرقه راهت.......) یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم بی تو چه کنم پیش عشق ای زیبا زیبا خیلی کوچیکه دنیا دنیا با یاد توام هرجا هرجا ترکت نکنم سلطان قلبم تو هستی تو هستی دروازه های دلم را شکستی پیمان یاری به قلبم تو بستی با من پیوستی یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم بی تو چه کنم پیش عشق ای زیبا زیبا خیلی کوچیکه دنیا دنیا با یاد توام هرجا هرجا ترکت نکنم سلطان قلبم تو هستی تو هستی دروازه های دلم را شکستی پیمان یاری به قلبم تو بستی با من پیوستی اکنون اگر از تو دورم به هر جا بر یار دیگر نبندم دلم را سرشارم از آرزو و تمنا ای یار زیبا دیشَب خــــــدا آروم صِدام زردو گفــــــت : خــــــــــــوابــــــــــــــــی!؟ عِشــــــقِت داره امشــَــــب قربون یِکــــی دیـــــــگـــــہِ میــــــره ! داره بہ یکی دیگـــــــہِ میگـــــــہِ دوستــــت دارَم!! اون وقت تو راحــــــت خوابیــــــدی؟ لبــــــخنــــــدی زدَم و گفتـــَـــم : خـــــٌدا انگار تو خوابــــــــــی خَـــبر از رَســــــم دنیــــــای خودِتَم نَداری ! خیلے بده خونوادت دارن میخندن ... اما تو یهہ گوشہ نشستے و غرق اونے هستےکه دوست ندارہ... امشبـ میخوامـ از آرزوهامـ بنویسمـ به نام خـــٌدا ؛ مــــــــــــــَـــــــــرگ تـــــــَـــــمآم :) :) :) :)
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |