دلنوشته
بعد از این عشق به هر عشق جهان میخندم هرکه ارد سخن از عشق به میان میخندم من از ان پس که یارم رفت به هوس بازی این بی خبران میخندم خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتراست کارمن از گریه گذشته به ان میخندم دیشب با خدا دعوایم شد فکر میکردم که دیگر دوستم ندارد رفتم گوشه ای و چند قطره اشک ریختم تا اینکه خوابم برد..... صبح که بیدار شدم مادرم گفت ....نمیدانی از دیشب چقدر باران امد ...... دختــــــــــر کــه بـاشــی هـــزار بــار هــم کــه بگـویــد : دوستـــــــــــــــــــــ ت دارد ! بـازهــم خواهــی پـرســـی : دوستــــــــــــــــم داری ؟ و تـه دلـــــــــت همیشــه خواهــد لــرزیـد ! دختــر کــه بـاشــی هــرچقــدرهــم کـه زیبــــا بـاشــی نگــران زیبـــاترهایــی میشــوی کـه شایــد عاشــقش شوند ! هــر وقت کــه صدایت میکنــد : خوشـــــــــگلم خــدا را شکــر میکنــی کــه درچشمــان او زیبایــی ! دســـــــت خـودت نیسـت دختــــــــــر کــه بـاشــی همـــه ی دیوانــــــــگی هــای عالــم را بـــــــــلدی . تاریک کوچههای مرا آفتاب کن با داغهای تازه، دلم را مجاب کن ابری غریب در دل من رخنه کرده است بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کن ای تیغ سرخ زخم، کجا میروی چنین محض رضای عشق، مرا انتخاب کن ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهادهایم لطفی اگر نمیکنی، اینک عتاب کن مرد من نه با اسب سفید می آید نه با بنز سفید! مرد من با دو پای خودش می آید مرد من نه با حساب پر، و نه با شرکتی در فلان جای شهر که با غرور و مردانگی اش می آید مرد من آنقدرها هم رویایی نیست... بلکه آدم ساده که می شود از قامتش مغرور شد که می شود خستگی هایش را فهمید که چشمانش حرفی جز برای من ندارد باید زن باشی تا بفهمی حتی یک شاخه گل وقتی از دست مردی میرسد که دستانش جز برای تو نیست چه عشقی دارد … هزار کادوی گران قیمت پیشکش … باید زن باشی تا ببینی همان دست ها چیزی ست فراتر از دست محکم … امن است … اطمینان دارد … مرد من مرد می اید... سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری چه قصهی محقری، چه اول و چه آخری ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایهها هستیم سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود نمیدیدیم و میرفتیم، هزاران سایه با ما بود سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی در آن هنگامهی تردید، در آن بنبست بیامید در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود قول داده اَم… گاهـــی... هَر اَز گاهـــی... فانـــوس یادَت را... میان ایـن کوچه ها بـی چراغ و بـی چلچلـه، روشَـن کنَم... خیالـت راحـَــت! مَـن هَمان منـــَــم؛ هَنوز هَم دَر این شَبهای بـی خواب و بـی خاطـــِره میان این کوچـه های تاریک پَرسـه میزَنـَم اَما بـه هیچ سِتارهی دیگـَری سَلام نَخواهــَـم کَرد… خیالَت راحَت نه در آغوشت گرفته ام ... نه تو را بوسیده ام ... نه حتی موهایت را نوازش کرده ام ... اما ... ببین چگونه برایت عاشقانه می نویسم ... باتو هستم ای غریبه، آشنایم میشوی؟ آشنای گریه های بی ریایم میشوی؟ من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ... مثل باران آشنای بی صدایم میشوی؟ روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم میشوی؟ من که شاعر نیستم شکل غزل را میکشم رنگ سبز دلنشین صفحه هایم میشوی؟ ای غریبه با شکوه و دلخوشی همسرای خنده های باصفایم میشوی؟ بوی غربت میدهد این لحظه های بی کسی با تو هستم ای غریبه آشنایم میشوی؟؟؟؟ بـا پـای بـرهنـ ه از دریـا می آمـدم ... تـا انتهــای غـروب ؛ وقتــی کـ ه کفشهایـ م پٌـر از دانــ ه های شـ ن بــ ود . . وقتــی کـ ه صدفـها را بـ ه ارمغـان تــ و عاشقانـ ه چیــ دم . . دریــا پٌــ ر اَز مهتــابـــ بــ ود وقتـی کـ ه چشـ م منتظـ رم ستـ اره ها را بـدرقـ ه میکـ رد . . ??سپیـ ده ی انــ دوه سـ ر زد و تنـهـا مٌرغــان سپیـ د عـاشـق مــرا میخـوانـ دنـ د، وقتــی کـ ه تــ و را میــان خلـوت ساحـل و دریــای مسافـر گـم کـردم ...(!)
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |