سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته

بعضیا واسمون زیر آبی رفتن...

فک کردن خیلی زرنگن!

ولی نمی دونستن هم

آب زلاله، هم کوسه ها رفیقمونن...


نوشته شده در دوشنبه 97/3/7ساعت 11:37 صبح توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

تو که نمی دانی! 

چه کیفی دارد، بیاید...

کسی که همیشه دنبالش بوده ای...


نوشته شده در دوشنبه 97/3/7ساعت 11:33 صبح توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

عروسی بود

صدای اهنگ ماشین و بوق و دست زدن

مردم حسابی فضارو شاد کرده بود

داد زدن عروس و دوماد اومدن..

الحق که جفتشونم قشنگ شده بودن

ته کوچه رو نگاه کردم

سه چهار نفر انگار برعکس همه حالشون خوب

نبود!!

یه موتور بود دوتا پسر ترکش بود،پسر پشتیه

مسته مست به عروس نگاه میکرد و حرف

نمیزد، خیره شده بود به عروس فقط از بطریش

فک کنم عرق میخورد...

یکیم یه ماشین بود که توش دوتا دختر بودن.

جفتشون گریه میکردن ولی یکشیون داشت زار

میزد. گوشمو تیز کردم شنیدم به رفیقش گفت:

آخه ببینش چقد کت شلوار دامادی بهش میاد

دیگه از اون وقت تاحالا عروسی که میبینم تنم

میلرزه برا دونفری که قراره نابود شن:)

 


نوشته شده در دوشنبه 96/1/14ساعت 7:24 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بخون خیلی قشنگہ

دختر:سلام 
پسر:سلام عشقم خوبـی؟
دختر:نہ
 پسر:چرا عشقم کی اذیتت کردھ...
دختر:هیچی ولش کن 
پسر:بگو ببینم چی شدھ؟
دختر:بہ پسره بعد مدرسه میاد اذیتم میکنہ
پسر:چی؟؟؟؟؟؟فردا درستش میکنم

فردای اونروز پسر رفت در مدرسه عشقشو وقتی تعطیل شدن دید دوتا پسر افتادن دنبال عشقشو همش پشت سرش تیکه میندازن عشقش.
یه لحظه خون جلو چشمشو گرفتو رفت پسرارو برد تو کوچه و انقد عصبانی بود ک نفهمید چیشد و تا به خودش اومد دید پسره تو کوچه پهن شده و خون اطرافش جمع شده تازه فهمید ک چ غلطی کرده و پسررو با چاقو کشته بود 
وقتی فرستادنش زندان فقط منتظر این بود ک عشقش بیاد ملاقاتش ولی ماه ها و سال ها گذشت و عشقش رو ندید.
یه روز صبح وقتی از خواب بلند شد دید چند تا سرباز بالای سرش ایستادن.پسر فهمید ک میخوان اعدامش کنن.
وقتی اونروز پسر رو وارد انفرادی کردن گفت میشه یه کار برام انجام بدین؟
سرباز گفت چیه؟
پسر:فردا ک خواستید اعدامم کنید به عشقم بگید بیاد لحظه مرگمو تماشا کنه
پسر اونشب تا صبح ب هیچ چیز بجز صورت زیبای عشقش فکر نمیکرد.
ساعت پنج صبح:
پسر رو وقتی وارد حیاط زندان کردن پسر یهو رنگش عوض شد...
سر جاش ایستادو اشک از چشماش سرازیر شد
 وقتی کہ دید عشقش دستش تو دستای یہ نفر دیگستو اومدن تماشای اعدام پسر...

نوشته شده در جمعه 95/12/27ساعت 8:59 صبح توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

 

پست ی دختره بود خیلی حال کردم بخونید قشنگه هیییییییییییی پسرحواست هس؟؟؟؟دلم برا مردبودنت تنگ شده حالم ازنربودنت داره بهم میخوره، ی زمانی بایه اخم شیرین دوس داشتنی میگفتی بیرون نریاااااا الان میگی بپیچون خونروبزن بیرون میگفتی چادرسرت کنی هااااا میای بیرون،الان میگی ساپورت بپوش اندامت قشنگه حیفه… زنگ که میزدم پیش دوستات بودی قطع میکردی تنهامیشدی زنگ میزدی که دوستات صدامو نشنون،الان پیششون میزنی رو اسپیکرومیدی باتک تکشون بحرفم…. منوباهاشون بیرون میبری میگی راحت باش باهاشون،میگفتی خانومم دس به ابروهات نمیزنی هااا تاوقت ازدواجمون الان میگی قشنگ گرفتی بیامال منم بگیر…. میگی مانتوکوتاهو روشن بپوش ست کن….جلودوستام قشنگ جلوه کن… چرادیگه وقتی لایک پسرارو زیرپستام میبینی کامنت نمیذاری توفقط مال منی…. دلم براصدای مردونت لک زده نه عجقم وعسیسمت ….. دخترشدنت مبارک ولی من به مردبودنت نیازدارم..تف به ذات هرچی نامرده!!

 

 


نوشته شده در دوشنبه 95/12/16ساعت 6:19 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

برگردیم به زمان هاى قدیم؛

 

به ما تکنولوژى نیامده جانم...

برایت نامه مینوسم!

از مبدأ معلوم،

به مقصدِ نا معلوم...

عزیزِ جانم؛

سلام

کلام را کوتاه میکنم!

ملالى نیست جز دلتنگى هاى هر شب و

مرورِ تمامِ خاطراتى که اى کاش از ذهنَت پاک نشده باشد!

همین!

دلتنگِ "تو"،

"من"


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:45 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بہ سلامتے دختری کہ 

از عشقش پرسید: کجایـے؟

پسرگفت: تو قلبتم...??

پسر ازش پرسید: تو کجایـے؟

دختر گفت: پشت سرتم،دستشو ول کن لعنتـی...:)?


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:43 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

رفتَم قبرِستان و اَز اَهالی آنجا 

پُرســـــــیدَم 

 

مَدارکِ لازِم

 بَراے مُردَن چیست؟؟

 

 یِکے گُفت اَگَر جَـــــــوانے زود آمدے •

 

دیگَری گُفت اَگَر پیری دیر آمَدی •

 

گُفتَم عــــــــاشِقَ کسی شدم او

عــــــــاشِقَم نبود

 

گُفتَند؛         

 \"\"بِدونِ مَدرک  خــــــــــوش آمَدی

 


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:42 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بعضی وقت ها

بعضی آدمها بدون در زدن وارد زندگیت میشن ...

اونقدر خوبن که چشم باز می کنی

می بینی یه فصلی از زندگیت شدن ...

باهات آفتابی میشن ...

هر وقت هم دلت ابری شد و گرفت ،

دل اونها هم میگیره ...

بدون اینکه بفهمی فقط دوسشو ن داری

اونقدر بودنشون تو لحظه هات پررنگه

که دوست داری

تمام عاشقانه هاتو براشون بنویسی

و اونا هیچوقت تکراری نمی شن ...

هیچوقت ...

مثل ِ#تو??


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:38 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بخون خیلی قشنگہ

دختر:سلام 

پسر:سلام عشقم خوبـی؟

دختر:نہ

 پسر:چرا عشقم کی اذیتت کردھ...

دختر:هیچی ولش کن 

پسر:بگو ببینم چی شدھ؟

دختر:بہ پسره بعد مدرسه میاد اذیتم میکنہ

پسر:چی؟؟؟؟؟؟فردا درستش میکنم

 

 

فردای اونروز پسر رفت در مدرسه عشقشو وقتی تعطیل شدن دید دوتا پسر افتادن دنبال عشقشو همش پشت سرش تیکه میندازن عشقش.

 

یه لحظه خون جلو چشمشو گرفتو رفت پسرارو برد تو کوچه و انقد عصبانی بود ک نفهمید چیشد و تا به خودش اومد دید پسره تو کوچه پهن شده و خون اطرافش جمع شده تازه فهمید ک چ غلطی کرده و پسررو با چاقو کشته بود 

وقتی فرستادنش زندان فقط منتظر این بود ک عشقش بیاد ملاقاتش ولی ماه ها و سال ها گذشت و عشقش رو ندید.

یه روز صبح وقتی از خواب بلند شد دید چند تا سرباز بالای سرش ایستادن.پسر فهمید ک میخوان اعدامش کنن.

وقتی اونروز پسر رو وارد انفرادی کردن گفت میشه یه کار برام انجام بدین؟

سرباز گفت چیه؟

پسر:فردا ک خواستید اعدامم کنید به عشقم بگید بیاد لحظه مرگمو تماشا کنه

پسر اونشب تا صبح ب هیچ چیز بجز صورت زیبای عشقش فکر نمیکرد.

ساعت پنج صبح:

پسر رو وقتی وارد حیاط زندان کردن پسر یهو رنگش عوض شد...

سر جاش ایستادو اشک از چشماش سرازیر شد

 

 وقتی کہ دید عشقش دستش تو دستای یہ نفر دیگستو اومدن تماشای اعدام پسر...??


نوشته شده در جمعه 95/12/13ساعت 1:34 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |
<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت