سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته

از یه جایی به بعدفقط دستتو میذاری زیر چونت

و میگی:

ولش کن بالاخره یه چیزی میشه...


نوشته شده در سه شنبه 99/4/3ساعت 2:23 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

علم بهتره یا آغوش؟!

فصل اگر پاییز باشه...

یار اگر کنارت باشه...

باد آروم اگر پرده رو تکون بده...

بوی بارون اگر قاطی بشه با بوی عطر تنش...

تو بگو کل دنیا یا آغوش؟

آغوش!!!

آغوش!!!


نوشته شده در سه شنبه 99/4/3ساعت 2:22 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

به نظرم شهریار غمگین ترین آدم دنیا بوده...

لحظه ای که نوشت 

"کسی نیست در این گوشه فراموش تر از من"

و چقدر خیلیامون این لحظه رو تجربه کردیم...


نوشته شده در سه شنبه 99/4/3ساعت 2:19 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

تو مجبور نیستی خودتو عوض کنی تا

با سلیقه احمقای دورت جور در بیای

تو همینی هستی که هستی...

هر کسی باهاش مشکلی داره می تونه گورشو گم کنه ...

خیلی راحت ...مشکوکم


نوشته شده در سه شنبه 99/4/3ساعت 2:17 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

شهر از بالا قشنگه 

ادماش از دورشوخی


نوشته شده در سه شنبه 99/4/3ساعت 2:15 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

بزن دنیا، بزن رسمت چنین است

سزای دل به تو دادن همین است

بزن که شاخ و برگم زرد زرد است

خزان من، بهار من، تگرگ است

بزن بر جسم من زیرا حقیر است

بزن نامرد، این حکم زمین است...


نوشته شده در سه شنبه 99/4/3ساعت 2:13 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

می نویسم برای تو

برای تو که بودنت را نه چشمانم می بیند 

و نه دستانم لمس میکند ...

تنها!

صادقانه!

با دلم !

"احساست" میکنم...


نوشته شده در سه شنبه 99/4/3ساعت 1:55 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

دلُم می سوزه تو سینم کبابه

میون مُو و تو دریایه آبه

میون مُو و تو دوری فِتاده

اگر مثل منی حرالت خرابه

شبم از دست دل دریا کُنُم طی

زنُم غوطه در این دنیای بی پی

اگر گوهر به دست مُو نیاید

نشینُم با دل زارُم پیا پی

میان موج دریا خانه ی مُو

فلک برهم زده کاشانه مُو

رفیقان  دورُم جمع گردید

که کم کم پر شده پیمانه مُو

#فایز


نوشته شده در سه شنبه 99/4/3ساعت 1:50 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

به یکباره غریبه نشوید

این حجمِ تغییر در رفتارتان

سردی در کلام و نگاهِ گیرایتان

محبت هایی که به جا و نابه جا در حق هم روا داشته ایم یا حتی از هم دریغش کرده ایم.

این غریبه شدن و نامحرم شدن هایتان.

یکجا نشستن و کله پاچه ی رفاقت و هر آنچه که بینمان بوده را بار گذاشتن بین کَس و ناکسی که یک روزی باهمدیگر خودمان سوژه غیبت هایمان کردیم.

از یک آدم تکه یخ میسازد.

آدم پر میشود از ای کاش ها وبایدها.

از چرا این جوری شدن ها و 

چرا اینکارو کردم ها.

یک ویروس موزی در احساسمان تلالو میرود مثل یک جنونِ احساسی.

که یعنی برایش کم بوده ام؟

آدم را سرنگون میکند.

به یکباره غریبه نشوید...??


نوشته شده در پنج شنبه 97/5/4ساعت 1:30 صبح توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |

‎نشسته بودم رو نیمکت پارک و پاکت سیگارم رو در میآوردم 

‎که شروع کنم به کشیدن....

‎یه نخ از اون پاکت لعنتی رو دراوردم

‎ گذاشتم رو لبم...

‎یه پیر مردی اومد کنارم نشست...

‎همین که اومدم سیگار رو روشن کنم،سیگار رو از رو لبم برداشت و انداخت زمین...

‎یه آه بلند کشید و سری تکون داد...

‎گفت:حیف جوونیت نیست داری سیگار میکشی؟؟

گفت داری جوونیتو دود میکنی؟

‎باز منه پیر مرد رو بگی، دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارم...

‎باز منه پیرمرد رو بگی، دنیا تا میتونسته به من زده

‎تو دیگه چرا جوون؟؟

‎تو که اول جوونیته...

‎تو دیگه چرا رفتی سمت اون سیگار لعنتی؟؟؟

‎گفتم: حاجی یه ده دقیقه صبر کن،میرسن

‎گفت:کی ؟؟؟ به تک درخت پارک اشاره کردم گفتم:اونجا رو میبینی،زیر اون درخت

‎یه روز پاتوق همیشگی مون بود

‎میاد با عشقش هر روز اونجا میشینه...

‎ده دقیقه گذشت...

‎طبق معمول اومدن زیر اون درخت نشستن...

‎گفتم: حاجی نگاه کن!!!! الان سبزه ها رو میکنه و میریزه سر عشقش و دلبری و کلی شیطنت میکنه...

‎همین کار رو کرد....

‎بغض کردم ....

‎گفتم حاجی نگاه کن الان سرش رو میزاره رو سینه عشقش،ولی صورتش رو به صورت عشقش نمیزنه،آخه پوستش حساسه زود زخم میشه...

‎همین کار رو کرد...

‎دیدم پیر مرد بغض کرد...

‎لبم رو گاز گرفتم...

‎چشام پر اشک شد

‎گفتم حاجی نگاه کن ...

‎الان در گوشش میگه:عشقم !!!!نفسم!!!زندگی من....هیچوقت تنهات نمیزارما، نباشی بدون تو میمیرما...

‎همین کار رو کرد....

‎پیر مرد شروع کرد به گریه کردن...

‎گفتم حاجی...

‎حاجی اشکاتو پاک کن یه چی دیگه بگم

‎گفت: جونم جوون

‎گفتم حاجی الان برمیگرده من رو میبینه

‎اشک تو چشام رو میبینه

‎میگه اه اه سرش رو برمیگردونه...

‎سرش رو برگردوند

‎یه جوری گه انگار حالش از من بهم بخوره سرش رو تکون داد و گفت اه...

‎پیر مرد دستش رو گذاشت رو صورتش و فقط گریه میکرد....

‎یه دفعه خم شد سیگار رو از رو زمین برداشت

‎گفت: بیا جوون

‎بیا سیگارت رو بکش

‎بیا بگیر غصه های دلت رو دود کن‌‌‌...

‎سیگار رو روشن کردم 

‎گفتم: حاجی.... تازه قسمت قشنگ ماجرا مونده

‎حاجی الان جلو چشمای من میبوستش

‎بوسیدش...‎

‎یه کــام سنگین از سیگار گرفتم و گفتم

‎آخ حااااجی دلـم...

‎آخ حااااااجی دلـم........

‎???


نوشته شده در یکشنبه 97/4/31ساعت 11:19 عصر توسط shaghayeghgh نظرات ( ) |
<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت